بسم الله
بچه که بودم، فکر می کردم جای دزد ها در زندان است!
اما حالا هر چه نگاه میکنم میبینم که کانادا اصلا شبیه زندان نیست!
بچه که بودم، فکر میکردم انسان هایی که بیشتر کار میکنند بیشتر پول در می آورند!
اما حالا هر چه نگاه میکنم اختلاس و رشوه اصلا شبیه کار نیست!
بچه که بودم، فکر میکردم که هر که بزرگ بشود و زن بگیرد خوشبخت میشود!
اما حالا هر چه نگاه میکنم میبینم قیافه ام اصلا شبیه آدم های خوشبخت نیست!
بچه که بودم، فکر میکردم پدرم چقدر خوشتیپ و خوش لباس است!
اما حالا هر چه نگاه میکنم سوراخ کفش هایش اصلا خوشگل نیست!
بچه که بودم، فکر میکردم پدر و مادرم همیشه رژیم سالاد و جوانه گندم دارند!
اما حالا هر چه نگاه میکنم سالاد اصلا شبیه غذای انسان های پولدار نیست!
پس نتیجه میگیریم:
1- یا چشم های من در کودکی ضعیف بوده است!
2- یا چشم های من حالا ضعیف شده است!
3- یا همه چیز همانجوری است که من فکر میکردم، الان خنگ شده ام!
4- یا آن موقع خنگ بوده ام و الان عاقل شده ام!
فلذا از جمع بندی موارد فوق داریم :
بچــه بــودم بیهشی بر ما گذشت
سرگذشتی بود و از سرها گذشت
چــون که بالغ گشته ام بیهش ترم
مست مستم از همه سرخوشترم
پس نـباشـد جای هیچـم داد و قال
روزگــارم گر بگیرد رنگ زرد پرتقال!
این آخرش را به جفنگ آمدیم! زردتر از پرتقال چیزی نیافتیم!
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
<-CategoryName->
:: برچسبها:
<-TagName->